منوچهر اکبرلو 

۱-با «علیرضا طبایی» در مجتمع آموزشی خاتم آشنا شدم. آنجا ادبیات و هنر درس می‌دادم. اولین روزی را که با او روبرو شدم از یاد نخواهم بُرد.  مدیر مدرسه گفت که آقای طبایی را می‌شناسی؟
گفتم: کدام طبایی؟
گفت: همان‌که شاعر است.
گفتم: بله که می‌شناسم. اهل شعر باشی و او را نشناسی؟
گفت: از امسال می‌آید برای کلاس ادبیات.
باورم نمی‌شد. طبایی بزرگِ شعر معاصر قرار بود همکار من باشد. وارد دفتر شد. اولین بار بود که از نزدیک می‌دیدمش این شیرازیِ محجوب را.
۲-وقتی بیشتر آشنا شدیم که متوجه شدم پایان‌نامه‌اش تئاتری است و دارد روی رابطه‌ شعر و نمایشنامه کار می‌کند.گپ‌ها بود که زدیم. چقدر برایم شگفت‌انگیز بود که همزمان روی هر دو حوزه تسلط دارد و دارد می‌کوشد جنبه‌های دراماتیک شعر فارسی را بیرون بکشد.
۳-آشنایی و همنشینی، باز هم بیشتر شد. زمانی که متوجه شدم سال‌ها در مجله‌ جوانان، کار مطبوعاتی کرده و تمرکزش روی شناسایی و انتشار آثار جوان‌ترها و ناشناخته‌هاست. او سال‌ها چنین کرده بود و جوانان را وارد انجمن‌های ادبی کرده بود. او این کار را حالا در مدرسه ادامه می‌داد.
۴-به هرکسی که در مدرسه می‌رسیدم، توضیح می‌دادم که این مرد محجوب کیست و جایگاهش در شعر معاصر ما چقدر مهم است. مردی که هرگز در جمع دبیران از خود نگفت. هرگز برای خودنمایی، شعری از خود نخواند و هرچه داشت در خود نگه می‌داشت.
۵-با عطشِ فراوان به نوجوانان و جوانان می‌آموخت. می‌کوشید آنان را که از ادبیات رسمی و عبوس و پاستوریزه و تعلیمی کتاب درسی گریزان بودند، با شعرِ پویا و لذتبخش فارسی آشنا کند. با دقت و حساسیت روی تک‌تک کلمات، برای بچه‌ها شعر می‌خواند و درباره‌ آن حرف می‌زد. هرگز از خود نگفت و عظمتش را همواره پنهان ساخت. بارها می‌گفت تنها زمان قاضی خوبی برای ماندگاری اشعار یک شاعر خواهد بود.
«با ساز باد رقصید
و با صدای باد، هم‌آوا شد...»
۶-برایم جالب بود که برخلاف بسیاری شعرنوگویان، آن را مقابل شعر کلاسیک نمی‌داند. او هم غزل می‌سرود (خودش به آنها می‌گفت شیوایی‌ها)؛ و هم شعر نو (که می‌گفت نیمایی‌ها). نمی‌گذاشت این بحث کهنه باعث آزار نوجوانان و جوانان شود. او معتقد بود که هر دو را نیاز دارند. بچه‌ها از عاشقانه‌هایش لذتی وصف‌نشدنی می‌بردند که خصلت شعر خوب پارسی‌ است.
«امشب کسی در من تو را می‌خواهد از من، همصدا با من
بی‌خواب‌تر، بی‌تاب‌تر، بیگانه‌ای دیرآشنا با من»
۷-دانش‌آموزانِ او، او را به خاطر خواهند سپرد. همان‌گونه که شاعرانِ اکنون (که زمانی برایش شعر می‌فرستادند و منتظر اظهارِ نظر و گاه انتشار آثارشان توسط او بودند). او را که بی‌دریغ پروبال می‌داد.
«جایی که بی‌تعارف
معنای زنده بودن و مفهومِ مرگ،
هردو به هر صورتی حساب کنی،
پشت و روی کهنۀ‌ یک واژه،
یک حقیقت تاریخی است!
من فرصتی ز مرگ نمی‌خواهم!
حاشا!»
۸-نامش را به خاطر خواهیم سپرد. آن گونه که خود می‌سرود:
«باید به آفتاب بگویم:
نام مرا، به خاطر بسپار!
من سال‌هاست سایۀ‌ خود را
از یاد برده‌ام.
خود را نمی‌شناسم، انگار مُرده‌ام
در خاطرات دور، مروری کن!
نام مرا به یاد آر!»

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی